نمی دانستم در پس کوچه باغ های چشمانت
مرا گرفتار عشق چیدن یک بوسه از لبهایت می کنی
نمی دانستم که پس از بوسه از زلال لبهایت
مرا در آغوش خود غرق می کنی
نمی دانستم در حرارت آغوشت قلب مرا آرام می کنی
ولی این را می دانستم که اگر بی تو بمانم خواهم مرد
همه چيز همان طور اتفاق افتاد
كه آرزو كرده بودم
فقط در آرزوهايم
تو از آن ديگري نبودي ...
عقربه ها نيامدنت را تکرار مي کنند و
زمان مانند دردي بر تنم جاري مي شود
عادت نکرده ام به نبودنت
و تو سخت به ثانيه هايم چسبيده اي !
تمـــام غصــه هــایــی را کـــه بــرایـــت خـــوردم
بـــــالا اوردم!
طـــعـــم بـــیهودگـــی مــیــداد.....!
دلــــم را بـــالا مــی اورم
بــا ایـــن انــتخـــابــــش........!
آسمـان هـم کـه بـاشی
بـغلت خـواهــم کـرد …
فـکر گـستـردگـی واژه نبـاش
هـمه در گـوشه ی تـنـهایـی مـن جـا دارنـد …
پـُر از عـاشـقـانـه ای تـو
دیـگر از خـدا چـه بـخواهــم ؟؟؟…
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : soheil